افسانه ی مشرقی

حسین محمدی
hossein.mohammadi@yahoo.com

بی ربطه ولی از هیچی بهتره.
________________________________________________

"بيرون داره بارون مي باره.
چه صداي قشنگي داره اين بارون...قشنگ ترين موسيقي دنيا.
بارون خيلي قشنگه.......خيلي.
- نبينم دلت گرفته باشه.
اومد.....هر وقت بهش احتياج دارم سر ميرسه.
ـ.سلام....ميدونستم مياي...ولي دل من زياد هم گرفته نيست.
- با ما هم آره.... پس اونايي كه تو چشته قطره هاي بارونه ديگه.
هيچي نگفتم،دلم ميخواست زار زار گريه كنم ولي نميدونم چرا نميتونستم.
تك قطره هاي اشكمو پاك كرد و آروم شروع كرد:
- منتظرم..
- منتظر بارانم...
- كه بشويد جانم....
- كه نشيند بر روح و بدان عطر قداست بخشد...
- و بگويم به همه مردم شهر...فرياد....
و منتظر موند تا آخرشو من بگم.
- و بگويم به همه مردم شهر....
ـ. كه من هم بارانم.
نمدونم چرا و چطور، ولي يوهو حس كردم يه آرامش عجيبي بهم دست داد.
وقتي به خودم اومدم ديدم دارم گريه ميكنم همون جوري كه دلم ميخواست.
بعد از يه مدت در حاليكه ميخنديد گفت:
- چقدر اين جوري گريه كردنتو دوست دارم،خب..... نميخواي چيزي بگي؟
مطمئن بودم كه حالمو با تمام وجودش ميفهمه و ميدونه ميخوام راجع به چي باهاش حرف بزنم ولي با اين وجود گفتم:
-. كاشكي حالمو ميفهميدي......نميدونم..... نميدونم از كجا بايد شروع كنم.
- خب....از تعريف عشق شروع كن....مثل هميشه.
هميشه همينو ميگفت از تعريف عشق شروع كن....ميگفت اين باعث ميشه هميشه متوجه باشي كجاي عشقي يا عشقت كجاي وجودته.
بدون اينكه چيز ديگه اي بگم رفتم سراغ تعريف عشق.
به نام خداوند باران.
----------------------
ناگهان صداي زنگ تلفن رشته ي افكار مرضيه را از هم گسست.
اين كلمات كلماتي بودند كه مرضيه در يك روز باراني مينوشت.
روزي كه آسمانش كاملاً گرفته بود.
-. الو...
- سلام...كجايي بانو،چرا گوشي رو بر نميداري؟
-. سلام....سر تعريف عشق بودم....ازقصر شيرين چه خبر.
مرتضي بود با لحن آميخته با شوخي هميشگي خود.
- اي من هم بد نيستم.....اينجا هم همه چي خوبه فقط زياد نميتونم صحبت كنم، ميدوني...... زنگ زدم يه خبر از همين جا بهت بدم،فقط بايد يه قولي بدي.
با اين حرفِ مرتضي، ناگهان جرقه اي در دل مرضيه زده شد،زنده شدن يك اميد مرده...شروع يك معجزه ، تلاقي دو خط موازي.
- الو.....هنوز پاي خطي....مرضيه.......الو....
-.اره...اره... بگو.
- گفتم تو بار شيشه اي، بهت نگم بهتره......بعد گفتم نه بگم بهتره لا اقل اينجوري كمتر....
ناگهان مرضيه صحبت مرتضي را قطع ميكند.
نميتوانست باور كند.ميدانست كه غير ممكن است ولي با اميد دميده شده در وجودش چه ميكرد
او مرتضي را ميشناخت.... خوب هم ميشناخت.
ميدانست اين مرتضاي پشت خطوط تلفن،مرتضاي هميشگي نيست.
تا به حال هزار بار اين اميد را به خاك سپرده بود و دوباره زنده پيدايش كرده بود...اما اين بار.
تنها راه فهميدنش كلام مرتضي بود.....ديگر طاقت نداشت.
-. هرقولي كه ميخواي، نشنيده قبول... بگو ديگه.
مرتضي كه او هم مرضيه را خوب ميشناخت فهميد كه بيش از اين نبايد او را براي شنيدن خبر منتظر بگذارد.
- ميدوني...راستش حسين... حسين الان اينجا پيش من وايساده....
براي لحظه اي سكوت عميقي فضا را پر كرد.
مرتضي صداي گريه ي مرضيه را از پشت گوشي تلفن ميشنيد ولي چيزي نمي گفت.هر چند كه اگر چيزي هم ميگفت مرضيه صداي او را نميشنيد چرا كه گوشي از دستش بر زمين افتاده بود . مرضيه بود و اشك و خنده و اميدي كه براي هميشه به زندگي بازگشته بود.

* * *
يا جدّه ي سادات.
به سختي ديده شد....شب بود....تنها چيزي كه ياور چشمان حسين براي ديدن اين كلام شده بود نور ضعيف چراغ هاي كم نور تونلي بود كه بر بدنه ي خاوري تابيده شده بود.
آنها به سمت تهران مي آمدند و خاور، شايد به سمت قصر شيرين،شايد با يك دنيا آرزو.
- خب...... بگير بخواب حسين جون هنوز خيلي مونده.
حسين انگار كه حرف مرتضي را اصلاً نشنيده باشد هيچ چيزي نميگويد.
- الو..... التماس دعا برادر.....
حسين به سمت مرتضي برميگردد و آرام لبخند ميزند.
لبخند تلخ حسين تا عمق وجود مرتضي فرو ميرود و براي لحظه اي بغض، گلويش را پر ميكند نميداند چرا، ولي احساس زماني را داشت كه در مجلسي ذكر مصيبت خانم فاطمه ي زهرا (س) را ميخواندند.احساس لحظه ي شروع يك باران.
-.پات چي شده ؟
اين اولين جمله ي كاملي بود كه حسين از ابتداي ملاقاتش با مرتضي ميگفت.
- پاي من.... يه خورده تو جنگ كج شد ديگه دست هر صاف كاري كه داديمش نتونستن از اين بهترش كنند،نه اينكه خودم خيلي صاف و درست راه ميرفتم،ديگه نور علي نور شد.
حسين كه فهميده بود مرتضي به زور ميخواهد خود را خوشحال نشان دهد...احساس كرد با رفتارش مرتضي را عذاب ميدهد،عكس امامي را كه از ابتدا در دستش بود بوسيد و در جيبش گذاشت ونفس عميقي كشيد.
-. خب....بالاخره اين خواهر ما رو بد بخت كردي رفت؟
- خيلي دلت بخواد، مرد به معرفت و خوشگلي و خوش فكري من تا حالا كجا ديدي....نه خداييش كجا ديدي؟
-. اون وسطي منو كشته....حالا پيش خودمون گفتي اشكال نداره ولي جاي ديگه نگو،فكر ميكنن موجي شدي.
- اِ....چطور شد يوهو نطق آقا باز شد....حالا چون آزاده اي و تازه برگشتي واين حرفا، اين دفعه بدون مقاومت تسليم ميشم.....ولي خودت كه ميدوني پاي اين جور حرفا كه بياد وسط، يه تنه ده نفرو حريفم.
-. قبول..... بچه هم دارين؟
- يه دونه تو راهه،گفته تا دايي نياد من هم نميام.
-. چند وقته مگه ازدواج كردين؟
- عرض كنم به خدمت شما كه....كمتر از دو ساله كه عروسي كرديم،قبلش هم دو سال عقد بود.
-. يعني ميشه كمتر از يه سال بعد از اينكه من اسير شدم...موندم چه جوري بابام قبول كرد دخترشو بده به تو.........راستي از پدر و مادرم چه خبر؟
با اين كلام حسين،اتفاقي افتاد كه مرتضي پيش از اين بارها با خود تمرين كرده بود كه اگر بپرسد پدرم و اگر بپرسد مادرم يا برادر كوچكم......... و هر بار در خيالش جواب اين سوالات را داده بود ولي اين بار نميدانست چه بگويد به اين فرزند خاك پاك خوزستان كه تمام هستيش را براي اعتقاد و ميهن خود گذاشته بود و اينك.....چگونه بگويد،چگونه بگويد كه خواهرش را نه از پدرش خواستگاري كرده و نه از مادرش و چگونه از جفاي موشكي بگويد كه خاك را به خون اين خانواده و هزاران خانواده ي ديگر از همين جنس رنگين كرده بود،چگونه.....
طاقتي كه ديگرلب ريز شده بود و صبري كه ديگر سرآمده بود.
اتومبيل را در كنار خيابان نگه داشت،سرش را روي فرمان گذاشت تا نبيند چشم فرزندي را كه در ميهن خود نيز غريب است و آرام آرام تمام بُغضي را كه از مدتها پيش در گلويش نگه داشته بود سخاوتمندانه تقديم چشمهايش كرد تا چشمها آن را به آب حياتي ديگر تبديل كنند و آنها به جاي زبان سخن گويند با فرزند غريب و بگويند آنچه را گذشته است بر فرزندان اين خاك غريب.

* * *
زرد،قرمز،آبي....زرد،قرمز،آبي.
نورهاي چراغهاي رنگي كه يكي پس از ديگري و گاهي همراه هم بر چهره ي خسته ي حسين خودنمايي ميكنند و صلوات بر محمد وآل محمد....اللهّمَ صلِّ عليَ مُحَمّد و آلِ مُحَمّد.......
دسته هاي گل ، بوي خوش گلاب ومردمي كه دوست داشتند فرزند غريبشان را و بُغضي كه براي چندمين بار بعد از ورود به وطن شكسته ميشد.
جمع كثيري ازمردم محل جلوي درب خانه ي مرتضي جمع شده و با وجود اينكه مدتي از نيمه شب گذشته بود عاشقانه،مدتها منتظر رسيدن آزاده ي جواني بودند كه او را ميشناختند و ميدانستند كه او هم فرزندي بزرگ است ،از تمامي فرزندان همين خاك.
آزاده ي سرافراز، خوش آمدي به ايران.
مردم حسين را بر دوش گرفته اند و او فقط اشك ميريزد و بوسه ميزند،گاهي گونه ي مردمي را كه شايد آنها هم چشم انتظار عزيزي ديگر باشند و يا يافته باشند تجلي حضور عزيزشان را در وجود عزيزي كه بر دستان خود ميبرند.

* * *
ياابوفاضل.... ياابوفاضل.... دل برادر سوخته ي درده.... پي دوتا دست تو ميگرده.... با چه رويي بگم به رقيه.....كه عمو جون ديگه برنميگرده.
در عمق حضور يك سياهي به همان سياهي تكيه ها و لباس محرم.
به همان طراوت و شور سينه زنان حسيني.
و دلي كه به كربلا نرسيده بود ودستي كه سالها در حسرت نام حسين بر سينه نخورده بود.
و چشمي كه خيره به يك سياهي مانده بود.
-. مرتضي.... ببين... خيلي وقته نشسته و داره به عكس امام نگاه ميكنه.
و اين همان عكس امامي بود كه روبان سياهي در گوشه اش نصب كرده بودند و حسين لحظه اي به امامش نگاه ميكرد و لحظه اي ديگر در عمق سياهي روبان، دلش را راهي كربلا مينمود.
- ولش كن.......بذار تو حال خودش باشه.
-. همه چي رو براش گفتي؟
- ميگم بانو تو يه زماني خبرنگار ارشد بي بي سي نبودي؟......كي به مردم خبر دادي....كي ريسه كشيدين.....
مرضيه نگاه معني داري به مرتضي مي اندازد و لحظه اي هر دو سكوت ميكنند.
- خب.....تقريبا همه چي رو بهش گفتم.ولي اگر چيز ديگه اي پيدا شد ديگه با خودته......
-. خب.....
- خب به جمالت.....چرا همچين نگاه ميكني؟
-. يعني ميخواي بگي هنوز هم.....
و باز هم هر دو با هم ساكت ميشوند و بعد از چند لحظه مرتضي به آرامي ميگويد.
- آره.... يه بار فقط سر بسته خواستم حرفشو پيش بكشم... يه جوري نگاه كرد كه.....نميدونم ، انگارداشت التماس ميكرد كه دربارش صحبت كنم، ولي جرأت نكردم....اون هم ديگه تا رسيديم يك كلمه هم دربارش حرف نزد.
مرضيه ديگر هيچ چيز نميگويد او ميدانست كه چرا حسين چيزي در اين باره نگفته و باز هم ميدانست كه اگر آنها نگويند حسين نيز ممكن است هيچ وقت چيزي نگويد...حسين ميترسيد .... ميترسيد كه همه چيز تمام شود و اين قصه نيز به آخر برسد.ترسش درست مثل ترس دوران قبل از اسارت بود.

* * *
صورت حسين كاملاً عرق كرده است و به سختي نفس ميكشد.
سكوت مطلقي در فضايي سياه همه جا را پر كرده است.
ناگهان تيرباران شديدي در ميگيرد.
هر كدام از رزمندگان ايراني كه گلوله اي به آنها برخورد ميكند حدود يك متر در آسمان بالا ميرود،در همان حال باقيمانده و نور آبي رنگي از بدن آنها به سمت آسمان ساتع ميشود.
تمام رزمندگان ِ دوروبر حسين شهيد ميشوند و خون يكي از آنها به صورت حسين ميپاشد.
گلوله اي به قمقمه ي فرمانده كه تنها كسي است كه قمقمه همراه دارد برخورد ميكند و آب از دورن قمقمه بيرون ميريزد.
حسين متوجه ميشود كه در آسمان معلق است،حسين نيز شهيد شده است.
تمام شهدا در مسير آبي رنگ بالا ميروند.
و بعد از اين باران ياس بود وحضور يك آهو، پرچم هاي سرخ بود تا بينهايت و نور.

ناگهان حسين از خواب ميپرد،صورتش عرق كرده است و به سختي نفس ميكشد.
او تعبير خوابش را نميداست و نميدانست كه چه اتفاقي پيش خواهد آمد.
مشتي آب به صورت خود ميزند و آرام در آينه نگاهي مي اندازد.
- خدايا....هر چي تو بگي........هر چي توبگي.
سپس نفس عميقي ميكشد وبا لبخند خطاب به تصويرش در آينه به آرامي ميگويد:
- تولدت مبارك حسين آقا.
امروز تولد حسين بود ولي هيچ كس نميدانست حتي مرضيه،حتي مرتضي.

* * *
چرخشي تا ابديّت.
وچرخشي كه بايد حضور داشته باشد تا زندگي در آن معنا پيدا كند.
آنها محكوم به چرخيدن اند و زماني كه نچرخند زمان مرگ آنهاست.
و چقدر سريع ميچرخند..... به سرعت چرخش زمين به دور خورشيد.
و حسين به آنها خيره مانده بود و در دل آرزو ميكرد......
مرتضي از پشت به حسين نزديك ميشود،دستش را روي شانه ي حسين ميگذارد و ميگويد:
- تنها نشستي داش حسين.... ميگم تو وضعت خيلي خرابه ها......من بايد فردا دوباره برگردم قصر شيرين با اين حالت فضاي خونه يه نمه نا امنه ميترسم برم به جون خودم....... به چيه اين ساعت يه ربعه نگاه ميكني؟
-. به عقربه هاش......
مرتضي ميخواهد چيزي بگويد ولي نميداند از كجا بايد شروع كند.
- ميگم يادته اون موقع كه دانشگاه ميرفتيم..... يه بار سر اين آبجيت،ما رو چسبودي به ديوار ميخواستي خفه ام كني؟
حسين چيزي نميگويد و مرتضي مجبور ميشود خودش ادامه بدهد.
- اون موقع هر دومون بيست سالمون بود خواهر تو هيژده سالش بود......همچين اومدي اداي غيرتي ها رو در بياري.... يادته،تهديد كردم زيرآبتوميزنم يوهو ولم كردي.
يه چيزي بگو خب....... يادته؟
و حسين همه چيز در خاطرش حك شده بود،همه چيز و بسيار بهتر از مرتضي و ميدانست كه مرتضي چه چيزي ميخواهد بگويد.
نميدانست بايد خوشحال باشد يا ناراحت.
ولي هر چه بود دلش ميخواست بداند كه چه پيش آمده است.
ديده اش را دريا نمود و صبر را به صحرا فكند تا همچنان دريا دلي بماند كه نمي هراسد از آنچه مردم طوفانش مينامند،كه طوفان جزئي از وجود دريا است.
و درياست كه وجودش بسته به باران است و باران حضورش متصل به همان دريا. و طوفان همان باران است گرچه،نه به آن زيبايي ولي از همان جنس......
-. آره،..... ببين مرتضي،الان هشت سال از اون موقع گذشته، من خودمو براي هر اتفاقي آماده كردم....
وسرش را پايين مي اندازد و آرام ميگويد:
- تمومش كن.
مرتضي نفس عميقي ميكشد،در چشمان حسين نگاهي مي اندازد،برق چشمانش همان برق هشت سال پيش است.همان سال جدايي،همان سال وصال.
- راستش......راستش...خدا بگم چي كارش نكنه اين خواهرتو كه منو مجبور به چه كارا ميكنه. زور ميكنه ميگه برو بهش بگو خودش هم نمياد.راستش..... يعني اولش اصلاً مهم نبود، تو كه اولين و آخرين باري كه باهاش حرف زدي همون موقعي بود كه ميخواستي بري جبهه،كسي فكر نميكرد خيلي مهم باشه ولي...... يعني بعد ازاينكه مجروح شدي و دوباره رفتي.اون هم...اون هم رفت... يعني...اون هم اومد جبهه.....خب اونجا......اونجا بد جوري مجروح شد. صورتش...صورتش خيلي بد سوخته. امروز بعد از عمل دومش داره از آلمان برميگرده.
مرتضي قسمت آخر صحبتش را چشم بسته گفت و حسين بود كه نميدانست بايد بخندد يا گريه كند.
انگشت اشاره دست راستش را در دهانش فرو ميبرد وآرام گازش ميگيرد.
نميداند چه كند،به ساعتش نگاه ميكند.
-. كي....يعني چه ساعتي ميرسن؟
- كي؟......اها،خب فكر كنم ساعت يازده.
-. اخه الان بايد بگي،ساعت نه و نيمه..... بجم لباس بپوش بريم فرودگاه.
و انگار كه شخصي بر دو راهي مانده باشد چند بار نظرش را عوض ميكند
- نه...يعني چرا...خب پاشو ديگه.
و خودش به سرعت به داخل اتاق ميرود كه آماده شود.
- ميخواي بري فرودگاه چي كار......ماشين نداريم ها.
-. اي خدا......حالا بيا با يه چيزي ميريم ديگه.
مرضيه كه تازه وارد سالن شده با تعجب ميپرسد كه چه اتفاقي افتاده است و مرتضي با حركت لب و شانه به او ميفهماند كه خود او هم نميداند چه اتفاقي اقتاده است.
و حسين....ديگر آرزوي چند لحظه قبلش را نداشت.
و بازم هم آرام اشك ميريخت و با دندانش گوشه ي لبش را ميخورد.
واين همان فرزند غريب بود كه به سمت پايان غربتش ميرفت.
به سمت غروب خورشيد روي ريل هاي قطار.
او به سمت افسانه اش ميرفت.

* * *
چشمك......و باز هم چشمك.
از عمق چشمهايي كه به مادر رفته است تا حضور ستاره ها.
وشايد فقط همين چشمهاست كه او را از پدر متمايز ميكند.
ستاره ها چشمك ميزنند.
- هنوز بيداري بچه؟
-. آره آقا بزرگ....خوابم نمي بره.
- هنوز هم تو فكرشي بچه، بگير بخواب بابا،مگه فردا نميخواي بري دانشگاه؟
و رضا به پهلو ميچرخد و به مهدي نگاه ميكند.
-. ميگم من خونه ي شما كلي حال ميكنم ها.
- چطور مگه؟
-. خب، ما ميايم رو پشت بوم ميخوابيم،خيلي جالبه.
- كجاش جالبه؟...... من كه يخ كردم.
-. بابا آخر ارديبهشتي كجا سرده؟....خيلي هم هوا خوبه.
رضا و مهدي دوستان صميمي بودند.......دوستان خيلي صميمي.
بيشتر زمان زندگيشان در كنار يكديگر گذرانده بودند.
مهدي قدري بيشتر از يك سال از رضا بزرگتر بود.
و رضا فرزندي بود از تبار آينه..... فرزندي شبيه پدر.....كاملاً شبيه پدر،فرزند حسين و مهدي همان فرزندي بود كه بيست سال پيش براي به دنيا آمدن،منتظر مانده بود تا دايي غريبش برسد از راهي دور و پر كند فضاي غريب فرزندي را از بوي غربت خويش.

* * *
دو،دو،چهار،سه،و هفت شماره، كه پشت سر هم رديف ميشوند.
- پس من بعداً باهات تماس ميگيرم ديگه.
-. باشه.......خب من ميرم خونه ديگه.
- باشه..... به سلامت.
-. خداحافظ.
- خداحافظ.
و امير گوشه ي كاغذي را كه در دست دارد جلوي دهانش ميگيرد و آرام لبخند ميزند...اميربا اينكه زياد هم صحبت كسي نميشد هيچ وقت نميتوانست چيزي را از كسي پنهان كند....هميشه وقتي فكر ميكرد،تجليّ تفكراتش در چهره اش نمايان بود.
- بده من بابا خودكارو.
امير انگار كه اصلاً حرف رضا را نشنيده باشد،آرام ميگويد:
- چه باروني داره مياد، نكنه خيس بشه.
مهدي كه او هم مثل رضا، بعد از رفتن ندا نزديك امير آمده بود و اين جمله ي آخر او را كامل شنيده بود... با هيكل تنومند خود امير را محكم هل ميدهد.البته اين طور هل دادن براي امير بسيارمحكم تر از آن بود كه مهدي تصور ميكرد چون مهدي بسيار تنومند تر از امير بود و رضا كه در مقابل امير مانند امير در مقابل مهدي بود.
- جمع كن بابا خودتو.....نكنه خيس بشه....نترس اون كه چتر داشت تو فكر خودت باش با اين حالت با مخ نري تو جوب.
- چه خبره بابا......رضا اين پسر عمه ي مجنونتو جمع كن.....خيلي خطرناكه.
رضا دستش را براي گرفتن خودكار دراز ميكند.
- بگيربابا،دُر و گوهراش ريخت ديگه...حيف اون سهميه اي كه تو حرومش كردي.
اين جمله تيكه ي هميشگي امير بود كه از همان دوران دبيرستان كه با رضا در يك مدرسه درس ميخواندند به شوخي ميگفت.البته الان زمان فعل كلامش تغيير كرده بود.
- شمارشو گرفتي؟... اَي موذي آب زير كاه.
-. ببينم تو چه جوري مخ اين دخترا رو ميزني؟
-.. اوّلاً كه منظورت از دخترها كيه... يه دونه دختر.دوّماً ما ميخوايم كار علمي انجام بديم ، شماها چرا خودتونو نخود ميكنين؟.......بعد هم اين شماره يه چيز ديگس،شماره خودشو كه از خيلي وقت پيش داشتم،ما رو كه ميبيني هر دومون موبايل شخصي داريم،مثل شما نديد، پديدهاي گدا،گشنه كه نيستيم،همون روز اول شماره رد و بدل كرديم.
حقيقت اين بود كه امير خود، ماجرا را به رضا و مهدي گفته بود.او گمان ميكرد حضور ندا در زندگيش را بايد براي كسي بيان ميكرد و هر چه فكر كرده بود دوستي را نزديك تر از رضا در كنارش نيافته بود و از آنجايي كه هيچ چيزي در سينه ي رضا نميماند كه مهدي متوجه ي آن نشود امير خودش ماجرا را براي او نيز تعريف كرده بود.
-. آره معلومه ميخواين كار علمي انجام بدين....بر منكرش لعنت...بعد هم فكر كردي ما...
كه ناگهان چيزي توجه امير را از دور جلب ميكند.
-.. يه دقيقه ببند دهنتو.....خودت هم جمع كن...اومد.
همگام با دل شكسته ي آسمان و با صداي پايي در زير قطره هاي باران.
در جلوي چشمان رضا و در قلبش باران ميباريد و اگر حيا اجازه ميداد در چشمانش.
دختري ريز نقش با لباس هاي كامل سياه و كفشهاي سفيد و چشماني كه از دور سياه به نظر ميرسيد البته نه به سياهي چشمان رضا ولي به همان زيبايي و به همان تنهايي، چشماني كه براي يك لحظه به چشمان رضا دوخته مي شد.
رضا به همان يك لحظه راضي بود و افسانه هم اين لحظه را از او دريغ نميكرد.
رضا مسير حركت افسانه را با چشمانش دنبال ميكرد و پاهاي خسته اش را براي ايستادن در جاي خود قانع ميكرد و اين كاري بود كه از مدتها پيش انجامش ميداد.
- چقدر خيس شده بود....چتر نداشت.
و چنين كلام ساده اي فقط زماني از زبان رضا جاري ميشد كه از عمق وجودش نشأت گرفته باشد....از آخرين نقطه ي حيات بخش زندگيش.....از لحظه ي تپش قلبش.

* * *
بوي عود.....صداي زمزمه و راز و نياز و صداي گريه.
- هميشه همينطور بوده.....هميشه.
- هيچ وقت دوست داشتن هاي من اهميتي نداشته.
- هر چي فكر ميكنم چرا.....نميدونم شايد هم قانون دنياست.....شايد هم بچه هاي جانباز نبايد...
اگه اينجوري نبود،اون وقت شايد ميتونستم....شايد همه چيز الان يه جور ديگه بود.
و براي لحظه اي سرش را روي ضريح ميگذارد و بعد سرش آرام بالا ميبرد و لبخند ميزند.
- خدايا ديدي چه جوري ميخواستم دلتو بسوزونم؟
واينها سخنان رضا دركنار ضريح امامزاده صالح بودند.... به قول خودش سخنان خودماني با خدا....سخناني بدون هيچ قانون خاصي.......مثل دو دوست.
- خواستم يه خورده گريه هم برات بكنم.....خب هر كاري كردم نشد.
- خوبيش اينه كه خودت ميدوني شوخيه....تا حالاش هم هر چي خواستم بهم دادي حتي اون چيزايي كه روم نشده ازت بخوام ولي خب...ديشب هر چي فكر كردم يادم نيومد يه چيز، واقعاً يه چيز خواسته باشم، توي دادنش فقط تأخير كني،حالا ندادن كه ديگه جاي خود داره...واقعاً دارم ميگم ها.... به بزرگيت قسم.....باورم نميشه بخواي اين يكي رو بهم ندي.
و با حالتي كاملاً بغض گرفته كنار گوشه ي ضريح كامل روي دو زانو مينشيد،پنچه هايش را محكم تر در شبكه ها فرو ميبرد،سرش را روي ضريح ميگذارد،چشمهايش را ميبندد و به آرامي زمزمه ميكند.
- راستش خدايا......خيلي دلم ميخواست گريه كنم.....اينقدر گريه كنم كه تمام لباس هام خيس بشه
اينقدر كه ديگه اشكم تموم شه.
- اخه خدايا مگه من كيم؟......خودت كه ميدوني من خيلي ضعيفم....خيلي.حالا درسته جلو بچه ها يه جور ديگه نشون ميدم ولي از تو كه ديگه نميتونم پنهون كنم....من تحملشو ندارم ها .... بي رضا ميشي ها.
- ميدونم كه خيلي دوستم داري، نميخواي بي رضا بشي.حالا نميشه يه جور ديگه امتحانم كني؟ قول ميدم اصلاً هموني بشم كه تو ميخواي....اي بابا اين هم كه خودت ميدوني قُمپُز الكيه. ولي باور كن نهايت تلاشمو ميكنم هم خودم اون جوري بشم كه تو دوست داري هم افسانه رو اون جوري كنم كه تو دوست داري........قول مردونه.....خلاصه كه افسانه رو ازت التماس ميكنم....

* * *
دايره هاي سياه و سفيد......دايره هاي تو در تو.
تمامي حواس متوجه دايره ها ، دستها و چشمها در خدمت حواس.
نبايد به چيزي به جز دايره ها فكر كرد.
نفس ها در سينه حبس ميشود.....تا لحظه اي كه انگشت اشاره روي ماشه بلغزد....تا لحظه ي شليك.....
مهدي ابتداي دايره ي سياه......امير انتهاي دايره ي سفيد....تقريبا نزديك به هم.
- نه هنوز تنظيم نيست.
-. آره،هنوز تنظيم نيست.
آنها هميشه براي آماده كردن خودشان به اين كلوپ تيراندازي مي آمدند.
تيم سه نفره ي رضا ، امير ومهدي قهرمان تيراندازي استان تهران بودند و خود را براي مسابقات كشوري آماده ميكردند.....
- بالاخره ما نفهميديم، اين چرا نميره باهاش حرف بزنه؟
-. مگه اون مثل تو بچه سوسوله عزيزم.......
- آخه مرد حسابي چه ربطي داره...نه اصلاً شأن نزول اين مزخرفي كه الان گفتي اينجا چي بود....نه بگو ديگه؟
اين كلمات را امير آنقدر سريع گفت كه اجازه ي هر عكس العملي را از مهدي گرفت.
هميشه همينطور بود.....هر گاه صحبتي بين او و كس ديگري انجام ميشد كه به نوعي اشاره به ارتباط او وندا داشت،ضربان قلبش بالا ميرفت،قواي تكلمش قدرت عجيبي ميگرفت و با تمام وجود آمده ي دفاع ازحضور ندا ميشد.
امير آرام نگاه معني داري به مهدي مي اندازد و سپس تير دوم را شليك ميكند.
- نخير،هنوز تنظيم نيست.
-.. بالاخره ما نفهميديم اين اسلحه هاي شما كي ميخواد تنظيم بشه......خداييش من دارم تو اين تيم حروم ميشم....
رضا اين بار دير سر تمرين حاضر شده بود مسئله اي كه هيچ گاه پيش از اين سابقه نداشت.امير و مهدي ميدانستند كه چه اتفاقي افتاده است ولي فكر نميكردند اين مسئله روي زمان تمرين رضا نيز اثر گذارد.
- به به..... قهرمان كجا تشريف داشتند تا حالا؟
-. باز هم رفته بودي امامزاده صالح؟....خدايا من يكي رو از دست اين دوتا بچه نجات بده.
رضا آرام نگاهي به مهدي مي اندازد ولبخند ميزند،به سمت امير ميرود،اسلحه را از دستش ميگيرد و همراه با ور رفتن با اسلحه ميگويد.
- خب......امير خان،من نميتونم مثل تو باشم..... يعني اون اولش خيلي به نظرم آسون مي اومد ،
هر چقدر كه جلو تر رفت و احساس من نسبت بهش تغيير كرد برام سخت تر شد....الان از چهار پنج متري كه ميبينمش انگار يه نفر با زانو ميشينه روي سينه ام،به زور نفس ميكشم،حرف زدن كه ديگه بماند.
-. خب.....آخرش كه چي؟....اگه يكي ديگه...
كه ناگهان رضا صحبت امير را قطع ميكند و همراه با نشانه رفتن به سمت هدف ميگويد:
- نميدونم،واقعاً نميدونم.......شايد بايد هنوز هم منتظر معجزه باشم.
و سپس نفس عميقي ميكشد، آخرين نگاه را به هدف مياندازد ، چشمهايش را ميبندد ، زير لب چيزي مي خواند و شليك.......
درست به مركز خال سياه.

* * *
ستارگان محافظ .....
روزها متعلق به اهورامزدا و شبها زماني براي حضور شياطين.
و اهورامزدا آنقدر مهربان بود كه در شب براي آنهايي كه دوستشان داشت محافظاني قرار دهد.
او براي هر شخص در آسمانِ شب،ستاره اي قرار داده بود تا او را در برابر شياطين محافظت كند و نبودند كساني كه در آسمان ستاره اي نداشته باشد مگر آنانكه كه روحشان را به شياطين داده باشند.
و واي به حال كساني كه در آسمان ستاره اي براي خود نداشته باشند.
- ببينم،چه خبره اين روزها همش اينجا پلاسي؟كَنگر خوردي لنگر انداختي؟عزيز من گرچه عزيز است مهمان چو نفس...........ولي خفه كند اگر آيد و بيرون نرود.
اين جمله ي مهدي ، رضا را از دنياي تفكراتش درباره ي ستارگان خارج ميسازد.
هر بار كه رضا به همراه مهدي به پشت بام خانه مي آمدند اين تفكرات ذهن او را به خود مشغول ميكرد،آنها را باور نداشت ولي دلش ميخواست به آنها اعتقاد داشته باشد با اينكه ميدانست كه حضور يك اعتقاد از تجلي يك باور سرچشمه ميگيرد.
رضا با خنده به سمت مهدي برميگردد و بعد از چند لحظه ميگويد.
- آخه آقا بزرگ،تو كه بلد نيستي برا چي شعر مردمو خراب ميكني؟بعد هم ميدونم كه خودت ميدوني حضورت در جوار من مايه ي افتخارته،اينا هم همش دعاهاي خودته كه هر شب ميشيني به درگاه خدا لابه و التماس كه خدايا اين رضا رو بيار كه تو ركابش باشم.
-. اوهوك......چه خودش هم تحويل ميگيره،هر شب مياي پشت در التماس كه در راه خدا به اين در راه مانده ي عاجز بينوا كمك كنيد، ما هم دلمون ميسوزه ميگيم بيا داخل....... حالا برا ما دُر برداشتي؟واقعاً كه توفو بر تو اي چرخ گردون،توفو.
و هر دو با هم شروع به خنديدن ميكنند،اين كار هميشگيشان بود،قدري با هم شوخي ميكردند و بعد از آن هر دو با هم ميخنديدند و اين خنده به معني پايان يافتن شوخي آنها بود.
- ولي جدي يه احساس خاصي دارم،نميدونم چيه،بده يا خوبه ولي وقتي پيش تو هستم احساس آرامش ميكنم.
با شنيدن اين كلمات ،احساس عجيبي به مهدي دست داد ولي بدون اينكه چيزي بگويد فقط براي چند لحظه به چشمان رضا خيره ماند و سپس قدري آنطرفتر رفت تا مكاني را براي خوابيدن آماده كند ، رضا نيز مدتي بعد پشت سر مهدي به راه افتاد و در شرايطي كه او مشغول بود سوالي از او پرسيد…
- ميگم آقا بزرگ تو آرزويي كه بهش نرسيده باشي نداري؟
مهدي به آرامي و با خنده به سمت رضا برميگردد و با نگاهي معني دار و همراه شوخي ميگويد:
- نه بابا،ما افسانه نداشتيم.
-. نه، جدي……
و براي چند لحظه هر دو ساكت ميشوند.
- راستش اون موقع كه بچه تر بودم آرزو داشتم اينقدر روي هم آجر بچينم تا برسم به آسمون، پله،پله اينقدر بالا برم تا فاصله ام با خدا بشه چهار انگشت، اون وقت وايسم و دعا كنم ، دعا كنم كه هيچ فقيري نمونه، كه هر كس به هر چي كه ميخواد برسه،دعا كنم كه همه ي اونايي كه دوستشون دارم كاري نكنن كه خدا ناراحت بشه،دعا كنم همه برن بهشت.
و مهدي آنقدرساده، با احساس و واقعي اين جملات را بيان كرد كه ناگهان اشك در چشمان رضا حلقه زد،او ميدانست كه اين كلمات از اعماق قلب مهدي سرچشمه گرفته است.
و اما مهدي، در چشمان خود او نيز آنقدر اشك جمع شده بود كه نميتوانست اشكهاي رضا ببيند و كلامش با لحني حزن آلود اين چنين به پايان برد.
- ولي من……ولي من هر چقدر هم كه توي آسمون بالا برم،اونقدرها آدم پاكي نيستم كه خدا بخواد دعاي منو........
و با چرخشي به سمت مخالف،ديگر حرفش را ادامه نداد.

* * *
"چهره ي همه ي مردم شهر سياه شده بود......سياه سياه.
آنها عشقشان را به بهايي اندك فروخته بودند و عهدشان را به راحتي شكسته بودند،نه يك بار كه چندين بار،آنقدر كه حتي فرشته ي باران نيز نتوانسته بود تعداد عهدهاي شكسته شده ي مردم شهر را بشمارد.
تعداد مردمي كه صورتشان هنوز سفيد مانده بود آنقدر اندك بود كه در ميان بقيه گم شده بودند.
آنها دلشان ميخواست قفس شهر را بشكنند و پرواز كنان از آن خارج شوند، ولي نميتوانستند، چرا كه خارج از اين شهرادامه ي زندگي غير ممكن بود،تنها كاري كه آنها قادر به انجامش بودند، انتظار بود و انتظار........
مردم سياه،سياهي خود را نميديدند،يا شايد ميديدند ولي نمي فهميدند يا ميفهميدند و وانمود ميكردند كه نميفهمند،دلشان ميخواست همه ي مردم مثل خودشان باشند و هر كس كه نميخواست مانند آنها باشند بايد از آن شهر ميرفت و هر كس از شهر ميرفت راهي به جز نابودي نداشت.
تا اينكه روزي، پيري ، تصميم گرفت همه ي مردم سفيد را براي مقابله با مردم سياه جمع كند.
-----------------
مرضيه براي لحظه اي سرش را بالا ميبرد و متوجه ميشود كه رضا جلوي او نشسته و به خيره شده است.
- تو از كي اينجايي؟
-. من،از همون اولش.......ميگم عمّه وقتي داري مينويسي حواست اصلاً به دور و برت نيست ها....تا كجا ميخواي بنويسي ؟
- نميدونم،تا هر جايي كه به يه جواب درست برسم.
-. تا حالا چقدر شده؟
- تا حالا ده جلدي شده، الان هم سرِ فصل جديد هستم.......مبارزه ي مردم سفيد شهر.
رضا ميدانست كه مرضيه اين داستان را از بيست سال پيش و از تعريف عشق شروع كرده است...هميشه دلش ميخواست از عمه اش بپرسد كه بعد از اين همه سال به جوابي رسيده است يا نه ، رضا هميشه ميترسيد كه در تعريف عشقش دچار اشتباه شده باشدوعشقش را فروخته باشد.او اعتقاد داشت هيچ كس نبايد و نميتواند چندين عشق داشته باشد ، عشق هميشه و هميشه بايد در حضور شخص يك چيز بماند،نبايد عوض شود،نبايد تغيير داده شود،نبايد نابود شود....عشق قمار نيست كه باعث برد يا باخت شود بازنده ي بازي عشق نيز براي خود برنده است.
همه ي اينها به خاطر اين بود كه او اعتقاد داشت،حضور عشق به حضور او ربطي ندارد..عشق يك موضوع خارجي است و نه يك احساس باطني كه از وجود او سرچشمه گرفته باشد....عشق از جايي خارج از وجود او بايد در كالبدش دميده شود و در وجودش شكل گرفته،بارور شود يا
شخص ميتواند عشقش را رها كند......بفروشد يا حتي نابودش كند.
او ميخواست عشقش را فداي آفريدگارش كند ولي نسبت به افسانه نيز همان احساس عشق را داشت و اين مسئله اي بود كه هميشه ذهنش را به خود مشغول كرده بود.
با افسانه چه ميتوانست بكند.......روزي مهدي به شوخي به رضا گفته بود: به جاي اينكه براي دعا به امامزاده برود و از خدا وصال افسانه را بخواهد،دعا كند كه خدا عشقش را از دل او بگيرد و رضا بارها خواسته بود همانطور دعا كند كه مهدي به او گفته بود ولي هيچ گاه نتوانسته بود.....چطور ميتوانست از خدا بخواهد كه عشق افسانه را از او بگيرد.
او هميشه اين دو دعا را در امامزاده از خدا خواسته بود.
خدايا علاقه ي مرا به دوست داشتن،دوست داشتن مرا به عشق و عشق مرا به خودت متصل كن و براي افسانه نيز دقيقاً همان چيزي را ميخواست كه براي خودش خواسته بود و دعاي دوم التماس حضور افسانه در كنار خودش بود و در حقيقت هر دو دعا يك دعا بود.
از طرفي بارها و بارها فكر كرده بود كه او دليلي براي داشتن اين عشق ندارد....او هميشه فكر ميكرد كه چرا بايد آنقدر افسانه را دوست داشته باشد.....او راه رفتن افسانه،حرف زدنش، شكل لباس پوشيدنش و تمام رفتارهايش را دوست داشت ولي آيا اين براي ظهور مسئله ي بزرگي مانند عشق در وجود او كافي بود؟
و اين مطلبي بود كه بيش ازپيش او را به اين مسئله وا ميداشت كه در صدق عشقش شك كند و گمان كند كه آن را فروخته است.
و اينك خود را در شرايط يك مبارزه ميديد،مبارزه اي سخت با آنچه او با نام سياهي ميشناخت.

در همين حال صداي مهدي رضا به خود آورد....
- ببينم مامان......امشب هم بايد نون و پنير بخوريم؟
-. وا....هر كي ندونه فكر ميكنه هر شب گرسنه ميخوابي....
مرضيه اوراقش را جمع ميكند و از روي صندلي بلند ميشود و مهدي برعكس در كنار رضا مينشيند،رضا صبر ميكند تا مرضيه كاملاً از ميدان ديد آنها خارج شود و سپس آرام سرش را روي شانه ي مهدي ميگذارد و نفسي عميق ميكشد....مهدي كه كاملاً اخلاق رضا را ميدانست آرام سرش را از روي شانه ي خود بلند ميكند.
- پاشو بچّه......تابلو بازي در نيار ميفهمن ها.
مهدي كه ميخواهد به نوعي رضا را از اين حال و هوا خارج كند تصميم ميگيرد با او قدري شوخي كند.......او چون خود را بزرگتر از رضا ميدانست،هميشه احساس ميكرد بايد از او محافظت كند و اجازه ندهد آسيبي به او برسد.....و البته دلش نمي خواست هيچ گاه او را ناراحت ببيند. بسيار آرام زير گوش رضا شروع به زمزمه كرد...
- ببين عزيزم،بذار يه حساب دودوتا چهارتا بكنيم ببينم بالاخره دنيا دست كيه.
خب اولاً كه خودت حتماً قبول داري كه قيافت يه ترا‍ژدي واقعيه ، يه فاجعه ي تكرار نشدني..ها؟
-. حالا.....البته اون قسمت تكرارش الان جلوم نشسته ولي به هر حال،قبول.
- حالا ديگه وارد مسائل جزئي نشو......خب،اينو كه قبول داري.......بعد اين هم حتماً قبول داري كه شپيش ها دارن تو جيبت جفتك چهاركش ميندازن و پول بليط اتوبوست هم به زور ميدي ولي افسانه از اول سال تا حالا سه تا موبايل عوض كرده.
-. اين يكي رو خداييش قبول دارم.
- خب.......خونه ي اونا طرفاي ديباجي بود ديگه......متري يك و نيم، شما هم كه اگه سيد علي نبود هنوز گوشه ي خيابون بودين ديگه ، كج ميگم بگو كج ميگي!
گرچه اين صحبتهاي مهدي چيزي بيشتر از شوخي نبود ولي در واقع رضا بارها و بارها به تك تك اين جملات فكر كرده بودو اين مسائل نيز براي او به همان اهميت مسائل قبلي بود ولي اين موضوع را به روي خود نمي آورد.
-. تو هم كه همه چي رو تو مسائل مادي ميبيني آقا بزرگ.....پس معرفت،صفا،انسانيّت چي؟
اصلاً من مغز متفكر تاريخ بشريتم كه همه بايد آرزوشون باشه يه كلمه باهام حرف بزنن اينا چي...هي برا من پول،پول ميكني......پول چرك كف دسته.
و هر دو باهم به آرامي شروع به خنديدن ميكنند.
- خوشم مياد خودت هم خودتو مضحكه ميكني.......اي وَل.

در همين لحظه پدرمهدي به خانه وارد ميشود و با همه سلام عليك ميكند.
مرتضي هيچ تغييري نكرده است،نه از لحاظ چهره كه بسيار پير وشكسته شده است بلكه از لحاظ روحيه كه به همان شادابي بيست سال پيش است.
- ببينم مرضيه خانم امشب هم بايد نون و پنير بخوريم؟
با اين كلام مرتضي،بچّه ها شروع به خنديدن ميكنند و مرضيه از داخل آشپزخانه بلند ميگويد.
- حقاً كه پدر و پسر عين همين.
مرتضي پَس گردني آرامي به مهدي ميزند.
- نبينم ديگه حرفاي منو تكرار كني ها......دِهَه.

صداي زنگ تلفن به صدا در مي آيد و مرضيه با غُرولند گوشي را برميدارد.
- چرا گوشي رابرنميدارين.....من بايد بيام؟
و چند لحظه با تلفن صحبت ميكند و سپس گوشي را به طرز عجيبي زمين ميگذارد،روي صندلي مينشيند و دستش را روي صورتش ميگذارد.
با اين حركت مرضيه ناگهان همه در خانه ساكت ميشوند و براي لحظه اي سكوت همه جا را فرا ميگيرد و همه به مرضيه خيره ميشوند.
مرضيه به سرعت از جايش بلند ميشود و به سمت اتاق ميرود.
- بجم مرتضي...... بايد بريم بيمارستان.
-. بيمارستان برا چي.....باز دوباره چي شده؟......ماشين نداريم ها.
ودر خانه شايد همه ميتوانستند حدس بزنند كه چه اتفاقي افتاده است.

* * *
چكّه،چكّه.... باز هم آب حيات و اين بار از جنس مرگ.
چكّه،چكّه تا پايان يك معجزه.
چكّه،چكّه از يك ِسرُم تا وجود يك قهرمان غريب.
و ردّي سبز و نامتوازن از ضربان قلب يك فرزند غريب.
و پسري كه از پشت شيشه پدر غريبش را نظاره گر است.

رضا آرام با گوشه ي لبش را ميخورد.
دست راستش را مشت كرده و مرتب فشار ميدهد و رها ميكند.
دست چپش را روي گونه اش گذاشته و چشمهايش خيره به پدر است.

براي لحظه اي لايه اي لطيف از اشك سوي چشمش را ميبرد كه پلكها او را براي جاري نشدن اشكها روي گونه هايش ياري ميكنند.
رضا مدتها بود كه گريه نكرده بود.....مدتها.
از آخرين اشكي كه ريخته بود آنقدر ميگذشت كه يادش نمي آمد دقيقاً چند وقت پيش بود فقط يادش مي آمد كه محرم بود و در مجلسي براي امام حسين(ع) و آنجا نيز تنها يك قطره اشك ريخته بود، نابترين اشك زندگيش.
ديگر طاقت نداشت. ميخواست خود به جايي برساند كه ديگر پدر را نبيند.
خود را نزديك ترين صندلي اطرافش رساند و طوري روي آن نشست كه گويي با خود آرزو ميكرد ديگر هيچ گاه از روي آن بلند نشود.
اين بار با همه ي دفعات قبل فرق داشت.شايد ديگر هيچ گاه پدر از اتاق شيشه اي خارج نشود.
هر چند كه زنده ماندن او بيست وچند سال بعد از استشمام گازهاي شيميايي،خود به نوعي معجزه بود و شايد تنها اميد همه،ادامه ي اين معجزه.
خانمي كه در قسمت راست صورتش ماسكي بسته است آرام در كنار رضا مينشيند.
او مادر رضاست،همان افسانه ي پدر،با صورتي كه هيچ گاه به شكل اول بازنگشته بود.
رضا سالها رنج و عذاب پدر را ديده بود و صورت مادرش كه بيشتر از نفس هاي برده بريده ي پدر عذابش ميداد.
- آخه خدايا اين هم شد امتحان…..من چه گناهي كردم.اين رسمش نميشه كه بخواي اينجوري با ما تا كني…..خدا،خدا،خدا.
افسانه با شنيدن اين سخنان كه رضا آرام زير لب مرتب تكرار ميكرد به چشمان رضا نگاه ميكند و ميگويد:
- رضا…..چي داري ميگي؟
رضا به مادرش نگاه ميكند، نميدادند انتفام پدر را بايد از چه كسي بگيرد.تمام قدرتش را در دندانهايش جمع ميكند و آنها را روي هم فشار ميدهد با صدايي بلندتر از قبل ميگويد:
- يه نگاه به خودت بنداز،يه نگاه هم به بابا بنداز…..حق شماها از زندگي اينه؟براي چي بايد اينجوري باشه؟ اين هم آخرش،اگه بابا همين الان بميره غير خودت هيشكي براش گريه هم نميكنه.شماها اگه نميرفتين به هيچ كدوم ازقانون هاي دنيا برنميخورد،حالا هم اگه بابا بره بازم به هيچ اتفاقي نميفته…..آخه …اخه به من چه كه يكي ديگه خواسته بيست و چند سال پيش حكم جهاد بده.
با اين جمله ي آخر رضا،مادرش سيلي محكمي به گوش او ميزند.
مثل يك آب سرد بود كه روي تنش ريخته شده باشد.
تا به حال نه دست افسانه و نه دست حسين روي رضا بلند نشده بود.
رضا به مادرش نگاه ميكند و آرام برميگردد و به سمت درب خروجي بيمارستان ميرود.
مهدي كه او نيز در بيمارستان حضور دارد ميخواهد به دنبال رضا برود كه افسانه به او اجازه نميدهد…
- دنبالش نرو آقا مهدي بذار يه خورده با خودش خلوت كنه.
و هيچ كس نميداند كه در دل افسانه چه ميگذرد،افسانه اي كه لحظه اي پيش سخت ترين كار دنيا را انجام داده بود.افسانه اي كه خود حالي چندين بار بدتر از رضا داشت.
اگر رضا فقط رنجي را ديده بود او مدتها با آن زندگي كرده بود و با تمام وجودش لمس كرده بود.

* * *
باز هم همان نور سبز.
باز هم همان پناهگاه هميشگي.
باز هم همان صداهاي آشنا.....صداي گريه وگلايه،صداي فريادهاي خاموش.
امامزاده امروز به شكل عجيبي خلوت است.
- خب......چي ميتونم بگم؟.......خدايا من هنوز هم رضاي توام.
- خب چي كار كنم،نميتونم راضي باشم.......
و سرش را از روي شرمساري پايين مي اندازد، پايين انداختن سر در مسلك رضا نشانه ي اعتراف به انجام عملي بود كه به راحتي بقيه ي لغزشهايش بخشيده نميشود.....نميداند چطور شروع كند و از كجا، بدون اينكه متوجه باشد،دستش بي اختيار بر روي گونه اش مي ايستد.
- دردم گرفت ولي لازم بود.....
رضا روي دو زانو مينشيند،قدري خود را بالا ميكشد،چشمانش را ميبندد،سرش را رو به آسمان ميگيرد و دستانش را از دو سو باز ميكند به شكلي كه كف دستانش هم راستا با صورتش به سمت آسمان قرار گيرد و چشمانش را ميبندد، مثل يك كبوتر سفيد و آرام تر از هميشه سخن ميگويد.
- بزن......خدايا تو هم بزن،هر جوري كه دوست داري،هر جوري تنبيه بشم حَقمّه.
اصلاً منو از همه ي اون چيزايي كه دوستشون دارم محروم كن......از همشون... به جز خودت.
ميخواستم بيام دعا كنم.....براي همه ي اون چيزهايي كه ميخوام برام بمونن.....ولي اگه تو نباشي پيش كي دعا كنم،با كي درد دل كنم،گلايه هامو پيش كي ببرم؟
و دستانش را در شبكه ها گره ميزند، محكمتر از هميشه.......نميخواهد جدا شود از آنچه او را متصل ميكند به آنچه هميشه حضورش را در كنار خود ديده بود.
- خدايا،كمكم كن با خودم كنار بيام...... قول،قول ميدم...اين آخرين باري بود كه از من اعتراض شنيدي.....به بزرگيت قسم،اين ديگه آخرين بار بود......ببخشيد.
رضا سرش را روي ضريح ميگذارد و آنقدر آرام صحبت ميكند كه هيچ كس صداي او را نشنود هرچند كه اگر فرياد هم ميزد جز آنكه بايد ميشنيد صدايش به گوش كسي نميرسيد.
احساس تنهايي ميكرد،تنها تر از پرستويي كه در هنگام كوچ از بقيه جدا مانده باشد،تنها تر از ستاره اي در هنگامه ي مرگ و تنها تراز نقطه اي روشن در ميان دنيايي از سياهي ها،ولي همچنان ايستاده مانند شمع و استوارتر از هميشه.

* * *
بسْم اللهِ الرَّحْمن الرَّحيمْ
اِنْ تُبْدوا شيءً اوْ تخْفُوهُ فاِنَّ اللهَ بكُلِّ شيءٍ عَليمْ.
خانه هاي اينجا همه شبيه هم هستند.
ساختمانهاي هشت واحدي يا بيست و چهار واحدي كه بر سر در اصلي هر كدام از آنها آيه اي از قرآن نقش بسته است.
واين آيه بر سر در ساختماني خود نمايي ميكرد كه خانه ي رضا،حسين و افسانه آنجا بود.
براي رضا همه چيز تغيير كرده بود حتي اين آيه كه هر روز و هر شب آن را ميديد و ميخواند.
رضا آرام،آرام از پله ها بالا رفت.نميدانست در خانه بايد منتظر چه چيزي باشد.
احساس ميكرد به سختي نفس ميكشد و قدمهايش سنگين شده است.
هنگامي كه وارد خانه شد قدري دور و بر را نگاه كرد.
دير وقت بود ساعت حدود نيمه شب را نشان ميداد.
مادرش را پيدا كرد،در اتاق رضا و روي تخت او خوابيده بود،رد اشك روي گونه اش هنوز هم ميدرخشد و انتظاري مجهول در وجودش فرياد ميزد.
رضا به مادرش خيره شده بود،احساس گناه ميكرد،او به جاي اينكه دلدار مادرش باشد سوهاني شده بود و به جان او افتاده بود.
به آرامي پتويش را بر روي مادر كشيد و در حالي كه بغض گلويش را پر كرده بود گفت:
- ببخشيد.......معذرت.
و دو انگشت اشاره و وسطي دست چپش را بوسيد و به مادر هديه كرد.
افسانه بيدار شده بود و جمله ي آخر رضا را شنيده بود ولي به روي خود نياورده بود....او بهتر از هر كس ديگر پسرش را ميشناخت......هيچ چيزي نگفت تا رضا از اتاق بيرون برود.
بعد از چند لحظه بلند شد و به جايي رفت كه رضا در آنجا نشسته بود.
- اِ.....كي برگشتي؟
-. سلام...... يه چند دقيقه اي ميشه.
افسانه ديگر چيزي نميگويد و ميرود تا خود را براي خارج شدن از منزل آماده كند.
-. ميري بيمارستان؟
- آره.
رضا بعد از چند لحظه سكوت ميگويد: من هم ميام.
و افسانه با اشاره صورت و لبخند مادرانه ي خود موافقتش را براي همراهي او اعلام ميكند.

* * *
باران ميبارد.
قطره هاي باران دانه دانه روي شيشه ميچكندند.
صدايي ديگر در فضا اجازه نميدهد صداي زيباي باران به گوش برسد.
و فرياد باران شنيدني است اگر گوشي براي شنيدن آماده باشد.
چپ،راست..... چپ،راست.
و آنچه قطره هاي باران را از شيشه ميراند،برف پاك كن اتومبيل شخصي اميربود.
آبگرفتگي معابر و گذرگاهها مثل هميشه باعث ايجاد ترافيك شديد و در نتيجه دير رسيدن او بر سر قرارش شده بودند.
امير سه بار پشت سر هم بوق ميزند و با اشاره دست ندا را كه از مدتي پيش منتظر رسيدن اوبوده و به خاطر ريزش باران در جايي همان دور و برايستاده است به سوي خود فرا ميخواند
در همان چند ثانيه تا رسيدن ندا چندين برابر بوقهاي امير براي خود او زده ميشود.
مردم همه عجله دارند و چرايش را خود آنها نيز اكثراً نميداند.
به محض رسيدن ندا امير سلام ميكند و بدون اينكه اجازه بدهد ندا جواب سلامش را بدهد حرفش را ادامه ميدهد.
- ببخشيد..... ببخشيد...... ببخشيد،شرمنده،ترافيك بود به خدا.
ندا از اين شكل حرف زدن امير خنده اش ميگيرد.
-. عليك سلام......خب اشكال نداره ولي ديگه تكرار نشه.
- چشم.....خيس كه نشدي؟
-. نه،بارون هم چيز خوبيه،اگه تحمل خيس شدنو داشته باشي بعضي وقتها بري زيرش بد نيست. صداي ضبط امير توجه ندا را به خود جلب ميكند.
-اين چي چيه گذاشتي؟
- چي نواره؟.......چه ميدونم.........نينجاهاي وانيلي،ارغواني،يه چيزي تو همين مايه ها.
-. چيزي هم از اين آهنگهاي خارجي ميفهمي؟
امير لبخند ميزند،او تقريباً معني آهنگي را كه گوش ميكرد ميفهميد ولي همراه با خاموش كردن ضبط ميگويد:
- نه بابا.......من فارسي رو هم به زور ميفهمم تا چه برسه به اينا.......خب چه خبرا؟
- سلامتي. – خب،بعد از سلامتي.
امير منتظر خبري مهم بود.به طور كلي ندا و امير سعي ميكردند زياد با هم ديده نشوند و فقط زماني كه يكي از آنها قصد داشت خبر مهمي، به ديگري بدهد اينگونه با هم قرار ميگذاشتند.
باران قطع شده است و امير به محدوده اي رسيده است كه خيابان بسيار خلوت است.
-. راستش.......راستش بابام فهميده كه تو هستي.......ديگه نميتونم.....
كه ناگهان امير محكم ترمز ميكند و سپس با نگراني هر چه تمامتر به ندا نگاه ميكند،ميخواهد چيزي بگويد ولي نميتواند،گويي زبانش بند آمده است.
ندا چند لحظه بعد ادامه ميدهد.
-. اولش خيلي شاكي شده بود بعد هم گفت ديگه حق نداري با اين پسره رابطه داشته باشي.
امير آرام آرام قفل زبانش باز ميشود و دوباره بسته ميشود.
- آخه،آخه......مگه من.....يعني......
ندا از اين حالت امير خنده اش ميگيرد،ابتدا قصد دارد خود را كنترل كند ولي موفق نميشود و
آشكارا در شرايطي كه چيزي نمانده است امير گريه كند شروع به خنديدن ميكند.
امير از اين حالت ندا بهت زده ميشود.
- به چي ميخندي؟.........منوگذاشتي سر كار،آره؟
-. نه به خدا بابام فهميده......هر چي اطلاعات لازم بوده راجع به تو جمع كرده.....خودم هم تعجب كرده بودم....هي فكر ميكردم اون كي متوجه شده كه تا حالا اين همه راجع به تو تحقيق كرده....تازه فهميدم مادر بزرگم وقتي ميگفت پدر، مادرها خيلي زودتر از اينكه بچه ها فكرشو ميكنند متوجه ميشن تو دل اونا چه خبره يعني چي.....
كه ناگهان امير با فرياد صحبت ندا را قطع ميند.
- خب.............
-. خب،دلم نمياد اذيتت كنم........ بابام،آخرش هم گفت اگه اين پسره واقعاً تو رو ميخواد برو بهش بگو عين بچّه ي آدم بلند شه بياد خواستگاري.
امير كاملاً بهت زده ميشود و براي چند لحظه چيزي نميگويد.
- جدي ميگي؟
-. آره....... يعني غير مستقيم تو رو تأييد كرده امير، ديگه لازم نيست نگران باشي.
و سپس دوباره شروع به خنديدن ميكند.امير نيز آرام آرام شروع به خنديدن ميكند.
اين خبر براي امير بهترين خبر دنيا بود.
امير و ندا تقريباً از زمان بچگي يكديگر را ميشناختند و از مدتها پيش بر سر درگيري و كودرتي كه در يك مسئله ي تجاري بين پدرانشان صورت گرفته بود از يكديگر بي خبر بودند تا اينكه دست تقدير آنها را در دانشگاه بار ديگر با هم روبرو كرده بود.
امير و ندا،هيچ كدام نميدانستند چطور بايد حضورديگري را براي خانواده ي خود تشريح كنند،هميشه ميترسيدند كه اگر بگويند و دومَل كدورت خانوادگي دوباره سر باز كند چه ميشود.
و اينك هيچكدام نميدانستند كه چطور چنين پيش آمده است و آن را به حساب لطف خداوندي مي گذاشتند و هر دو به جايي ميرفتند كه حس حضور حاظري را براي هميشه در قلب خود نگاه دارند.
* * *
در حجم سنگين قفسي نامرئي و انتظار پرواز.
و شايد هميشه و در هر زماني كساني باشند كه به خاطر كارهاي گذشته، در دنيا ، از سوي خدا عذاب شوند.
رضا در راهروي اصلي بيمارستان نشسته است و فكر ميكند كه آيا ممكن است حضور پدرش در اينجا به خاطر آنچه باشد كه او قبل از اين انجام داده است و خدا به خاطر كارهاي غلط پسر، پدري را مورد عذاب قرار دهد؟ كه در همين لحظه،مهدي از راه ميرسد و رضا به محض ديدن او جلو رفته ميپرسد:
- ببينم آقا بزرگ به نظر تو من آدم بديم؟
مهدي كه اين برخورد جا خورده است بعد از چند لحظه سكوت ميگويد:
- عليك سلام.
رضا چيزي نميگويد و با نگاهش به مهدي به او ميفهماند كه هنوز هم منتظر گرفتن جواب است.
- خب خيلي هم آدم تعريفي اي نيستي ولي من حيث المجموع، اِي بگي نگي خيلي هم آدم بدي نيستي، قابل تحملي.
-. تو رو خدا شوخي نكن ديگه،من ميدونم به خاطر منه،همه ي اينا به خاطر منه،تقصير منه كه بابام اينجوري شده....واي خدا.
مهدي اين بار با تعجب بيشتر دستش را روي شانه ي رضا گذاشته و ميگويد:
- معلومه داري چي ميگي؟........ تو اصلاً حالت خوبه؟
رضا بدون اينكه چيزي بگويد به آرامي برميگردد و روي يكي از صندلي هاي اطراف مينشيند.
هر دو چند دقيقه ساكت سرجايشان مي مانند.
چشمهاي رضا به زمين خيره شده بود و چشمان مهدي به چشمان رضا.
مهدي آرام به سمت رضا ميرود و در كنارش مينشيند،دستش را كامل دور كمر او حلقه ميكند و به آرامي ميگويد:
- من ميخوام برم دعا كنم، تو نمياي؟
-. فكر ميكني دعا بتونه نجاتش بده؟
مهدي به آرامي و به تنهايي از سر جايش بلند ميشود و چند قدمي جلو ميرود و دوباره به سمت رضا ميچرخد.
- من......من دارم ميرم.....دارم ميرم براي تو دعا آقا رضا.
و چشمان رضا كه تا آن لحظه هنوز به زمين خيره مانده بود به سمت مهدي برگشته و مسير حركت او را دنبال كردند.
رضا دلش ميخواست به دنبال مهدي رفته و ديگر هيچ وقت از او جدا نشود ولي خودش نيز نفهميد كه چرا پاهايش او را براي اجراي اين تصميم ياري نكردند.
و افسانه اين صحنه را از دور نظاره گر بود،او مدتها بود كه براي رضا دعا ميكرد.

* * *
- پسر.... بلند شو پسر.
صدايي واهي،امّا بي نهايت واقعي.
تنها در ميان صحرايي بزرگ و يك سراب.
مثل گمشده اي در صحرا كه به دنبال سراب ميرود.
او ميداند كه آنچه ميبيند سراب است ولي با اين حال به دنبالش حركت ميكند،به اميد آنكه شايد به واقعيّت بدل شود، و اگر به دنبال سراب نرود چه كند؟
- به به،اينجوري ميخواي وايسي؟ علي بگو،تيز بلند شو پسر.
حالتي بين خواب و بيداري،بين مستي و هوشياري.
لحظه اي روي لبه ي تيغ،حضور حالتي كه تنها به تار مويي بسته است.
-. يا علي.
رضا براي لحظه اي بر روي صندلي بيمارستان ، چشمانش را روي هم گذاشته بود و در اين حالت فرو رفته بود......خواب نبود و ميتوانست بيدار شود،امّا دلش نميخواست.
- آ ماشالله پسر،ميخوايم دو كلمه مردونه با هم صحبت كنيم،هستي؟
رضا ميخواست چيزي بگويد ولي نميتوانست.
لباسهاي زيباي حسين و فضاي كاملاً سفيد اطرافش.
-. بابا...... بابا.....
- هنوز هستم، نترس........ولي بالاخره كه بايد برم ديگه.
و رضا خيالش از حضور پدر راحت ميشود.
-. خب معلومه كه هستم شما صد كلمه حرف مردونه بزن.
ناگهان صدايي در فضا ميپيچد و حسين با نگاهي به اطرافش ميگويد.
- نه......همون دو كلمه هم انگار وقت نميشه.
-. چي شده؟اين صدا چي بود؟
- هيچي،خودت خيلي زود ميفهمي.......خيلي زود.....خب پس من يه جمله بگم وديگه برم..... عشق، براي عشق شدن بايد از اعتقادات آدم رد بشه همه ي آدمها برا عشقشون محكم ترين دليلهاي دنيا رو دارن اما نميتونن هيچ وقت بگن چرا عاشق شدن، ميدوني چرا؟
-. نه.......نميدونم.
- جوابش خيلي آسون تر از اون چيزيه كه به نظر مياد ، عشق مال قلبه ،جاش توي قلبه ، فقط قلب ...... شبكه ي چراها مال مغزه نه مال قلب،پس توي كار عشق اصلاً نبايد چرايي وجود داشته باشه و گرنه ديگه عشق نيست.
رضا از اين كلام پدرش كاملاً بهت زده شده است.
اولين چيزي كه به ذهنش رسيد افسانه بود، چرا عاشقش شده بود.
چرا پدرش افسانه را رها كرده بود و به جنگي رفته بود كه جز جراهت و درد و زجر، چيزي ديگري براي او نداشت.
و چرا مادرش،زندگي راحت خود را رها كرده بود و به دنبال پدرش به جايي رفته بود كه تنها ارمغانش صورت سوخته اش بود.
و هزاران هزار چراي ديگر كه براي يك لحظه از نظرش گذشتند.
و هر كجا كه جواب چرايي ، پيدا نميشود پاي عشق در ميان است.
و ايران هنوز هم همان كشور عاشقان است و نه عاقلان.
- خب من ديگه بايد برم.......فقط يه چيزي........دلتو برا صاحبش صاف كن، باشه؟
رضا چيز ديگري نميگويد و حسين همراه با لبخندي پدرانه، آرام، آرام در سفيدي مطلق فرو ميرود و محو ميشود.
رضا فرياد مي زند وميخواهد بگويد كه پدر در كنارش بماند ولي صدايش را هيچ كس نميشنود حتي خود او.
ناگهان صداي سر پرستار بخش، تار موي لحظه را پاره ميكند و رضا چشمانش را باز ميكند.
شخصي به بيمارستان تلفن كرده است و سراغ همراه حسين،پسري به نام رضا را ميگيرد.
رضا با سنگيني خاصي از سرجايش بلند ميشود،به سمت پرستار ميرود وازاو تشكر ميكند.
- الو........بفرماييد.
- اِ....سلام تويي...... نه پدرش كه اينجا نيست ولي مادرش اينجاست....چطور مگه؟
ناگهان رنگ از چهره ي رضا ميپرد و با صدايي بلندتر ميگويد.
- عين آدم حرف بزن ببينم چي ميگي.
- يا حسين(ع)......
و چرايي ديگر كه شايد به زودي جوابش پيدا شود و چرايي ازجنس ديگر كه شايد هيچ گاه جوابش را كسي پيدا نكند.

* * *
شبهاي مشرقي همه شبيه هم هستند با همان ستاره هاي زيبا و يا بدون ستاره ها در شبهاي باراني اما همراه با انتظار باران كه به همان زيبايي ستاره هاست و شايد زيباتر،اما امشب نه ستاره اي در آسمان ديده ميشود و نه ابري كه نويد دهنده ي باران باشد،ماه مانده است و يك آسمان،ماه مانده است و دلهاي خسته،ماه مانده است و يك حوض بزرگ در دل بيمارستان،ماه مانده است تا نقطه ي اتصال آسمان باشد به زمين،ماه مانده است تا خط معراج باشد براي آنكه كه هنوز هم آرزوي اتصال به آسمان را دارد.
پله ها، يكي پس از ديگري.
ولبهايي كه كلام دل را در فضا جاري ميكردند،لبهايي كه دعا ميخواندند.
مرضيه و رضا به سرعت از پله هاي بيمارستان بالا ميروند.
امير پشت درب اتاق عمل ايستاده است.
مرضيه بلافاصله قصد دارد وارد اتاق عمل شود كه پرستاري مانع حضورش ميشود.
مرضيه مي ايستد و تنها را اتصال به پسر را بعد از قلب خسته اش،در دايره اي شيشه مي يابد كه بر درب اتاق عمل نقش بسته است.
او كاري جز نگاه وانتظار و اشك نميتواند انجام دهد.
امير با ديدن مرضيه از خجالت، كمي آنطرف تر رفته،روي صندلي نشسته ،چشمانش را بسته بود و آرام ،آرام ، سرش را به ديوار مي كوبيد.
رضا كه تازه خودش را پيدا كرده است به امير نزديك ميشود.
- امير.....آخه چرا اينجوري شد؟
امير چشمانش را باز ميكند،بلند ميشود و چند بار پشت سر هم با بغضي سنگين ميگويد:
- .همش تقصير من.......همش تقصير من بود.
رضا با ديدن حال امير، دستش را روي شانه ي او ميگذارد و به آرامي و با مهرباني ميگويد.
- آروم باش پسر،آروم.
بغضي سنگين گلوي رضا را نيز ميفشارد.
امير آرام،آرام اشك ميريزد و زبانش را به سختي وادار به بيان ماجرا ميكند.
-. با ندا رفته بوديم امامزاده صالح، وقتي داشتيم برميگشتيم به خاطر ندا با دوتا از اين بچه الواتا درگير شدم،مهدي اتفاقي همون جا بود اومد كه............
وبعد از چند لحظه سكوت ادامه ميدهد:
- جلو چشاي خودم چهار دفعه چاقو رو فرو كردن تو تنش.
با گفتن جمله آخر امير طاقتش را از دست ميدهد،سرش را روي شانه ي رضا ميگذارد و بلند بلند شروع به گريه كردن ميكند و باز هم جمله چند لحظه قبلش را تكرار ميكند:همش تقصير من بود.......همش تقصير من بود.
رضا امير را در آغوش ميگيرد و سعي ميكند به او آرامش دهد.
براي لحظه اي خاطرات حضور مهدي به سرعت از ذهن رضا عبور ميكنند.
چند دقيقه بعد دكتر جرّاح از اتاق عمل خارج ميشود،همه دور او جمع ميشوند.
- چي شد آقاي دكتر؟
دكتر چيزي نميگويد و سرش را پايين مياندازد.
- اقاي دكتر........چي شد؟
دكتر سرش را به آرامي تكان ميدهد.
- متأسفم......ما هر كاري از دستمون بر مي اومد انجام داديم...جراحتش....
مرضيه ديگر ادامه ي صحبتهاي دكتر را نميشنود، سرش كاملاً گيج شده است،باورش نميشود...
آيا پسرش ،تنها پسرش را از دست داده است.....نميتواند باور كند........دستش را به ديوار ميگيرد تا برايش تكيه گاهي باشد اما لحظه اي بعد بيهوش شده روي زمين مي افتد.
و اين پايان حضور غربتي غريب در زندگي آشنايي غريبه بود كه روزهاي زيادي را در زندگي كوتاهش در ميان مردمي گذرانده بود كه هيچ گاه نميتوانستند او را بشناسند.

* * *
ثانيه هايي كه ميگذشتند هيچگاه نميتوانستند به عقب بازگردند،اين مهمترين قانون دنياست.
تنها چيزهايي كه از گذشته ها ميمانند خاطراتي مبهم هستند كه در حافظه ي اشخاص جاي ميگيرند،حافظه هايي كه هميشه آنقدر ضعيف هستند كه بيشتر خاطرات را به نابودي ميكشانند.
و بهترين چيزي كه ميتواند ياري گر اين حافظه باشد،عكس هايي است كه از خاطرات سوخته بر جاي مانده است.
رضا تنها نشسته بود تا جان تازه اي به خاطرات سوخته اش بدهد.
او به آرامي صفحه هاي آلبوم خود را ورق ميزد و خاطراتي را كه با مهدي برايش مانده بود مرور ميكرد.
رضا با عكس ها سخن ميگفت،او اعتقاد داشت مهدي ميتواند صداي او را بشنود،او با روح مهدي صحبت ميكرد مثل وقتهاي زيادي كه با روح خود صحبت ميكرد و به اعتقاد خودش هر زمان كه به روحش احتياج داشت از راه ميرسيد و او را نجات ميداد.
- يادته اون اولين باري كه ماجراي افسانه رو بهت گفتم،از اون به بعد هميشه ميگفتي ما رو بگو كه گير بچه بازيهاي شما دوتا افتاديم،من و اميرو ميگفتي،هميشه ميگفتي اينا احساس الكيه ،
بچه بازيه ولي اين آخري ها خودت فهميده بودي چرت و پرت ميگفتي ها فقط اعتراف نميكردي.
اخ اين عكسو يادته رفته بوديم كوه اميرِ بدبختو انداختيم تو آب سرد،چهل دقيقه سر كارمون گذاشته بود از بس وايميساد تو آينه به اون موهاش ور ميرفت، گفتيم به نيّت انتقام بندازيمش تو آب،كلي نشاط رفت.......
اوووو.........يادته اينجا هر چي پول بابات داده بود بري لباس بخري،همشو دادي به اون مركز خيريه كنار بازار......
ناگهان بغض گلوي رضا را پر ميكند،حس ميكرد تمام مصيبتهاي دنيا يكجا بر سينه ي او فرود آمده اند و اين شكايت را براي داد خواهي نزد كه ميتوانست ببرد.
- خدايا....خب من هم دلم تنگ ميشه....حقش نبود اينجوري تموم بشه.....
رضا لبخند تلخي را بر لبانش جاري ميكند،لبخندي كه فقط روي لبش بود و با چشماني كه نشان از بغض سنگين گلويش ميداد.
- خدايا شكرت.....ما داريم امتحان ميشيم ديگه،باشه من هنوز هم وايسادم،بهم قدرت بده همين جوري تا آخرش بمونم.

* * *
قناري در قفس.
سهم قناري از آزادي همان چهارچوب قفس است.
و چه ظالمانه است اگر بخواهند اسارتش را به رخش بكشند،در گوشه اي بايستند و با تمسخر بگويند كه از آزاديش در چهارچوب قفس لذت ببرد.
قفسش را در كنار پنجره گذارند تا تماشا كند زمستان را و تابستان را و همه ي پرندگاني را كه از مقابل پنجره ميگذرد.
و بايد با ضجّه التماس كرد كه اگر قناري را در قفس ميكنند،قفسش را در كنار پنجره قرار ندهند ولي قناري ، خود هيچگاه التماس نميكند واين از رضايت او نيست بلكه از غرورش سرچشمه ميگيرد چرا كه آزادي را در عمق پرهاي زردش يافته است.
آفتاب همه جا را فرا گرفته است امّا باد نسبتاً شديدي شروع به وزيدن گرفته است.
هيچ صدايي شنيده نميشود،بهشت زهرا كاملاً خلوت است.
مرتضي از مدتي قبل به تنهايي بر مزار مهدي ايستاده است.
- خب......آخرش كه بايد يه چيزي بگم بهت،نيم ساعته اومدم اينجا همين جوري فقط داريم همديگرو نگاه ميكنيم. خيلي مردي پسره ي نامرد......اين جوري ما رو ول ميكني ميري؟
و لحظه اي ساكت ميشود.هيچگاه فكرش را نميكرد پسرش زودتر از خودش از دنيا برود،برايش يك دنيا اميد و آرزو داشت، واينك او اينجاست و پسرش آنجا.
- مادرت داره ديوونه ميشه ، هواشو داشته باش.....كار خودته،خودت بايد درستش كني...ميدوني احساس يه قناري رو دارم كه انداختنش تو قفس بعدش هم قفسو گذاشتن جلو پنجره،نميدونم چي كار كنم.......نميدونم،برام دعا كن پسري.
قطره اي اشك از چشمان مرتضي جاري ميشود و بر روي خاك مهدي ميچكد،خاكي كه هنوز هم گرم است و اين اشك باراني بود براي آن خاك تا هميشه بر آن ببارد و اجازه ندهد كوير به آن راهي پيدا كند.
و آن خاك ،آن درختان،آن پرندگان و حتي خورشيد، هيچگاه غربت تنها اشكي را كه از اعماق وجود يك پدر بر خاك يك پسرجاري شده بود را از ياد نخواهند برد.

* * *
زرد،قرمز،آبي.......
نور خورشيد در برخورد با شبكه هاي رنگي بالاي پنجره به نورهاي رنگي تبديل ميشود و بر صورت مرضيه ميتابد.
از سه روز پيش تا به حال مرضيه غير از اشك ريختن كار ديگري انجام نداده است و مرتضي هم زياد با او صحبت نكرده و اجازه داده است در حال و هواي خود بماند.
مرتضي آرام بالاي سر مرضيه مي آيد و به او خيره ميشود،قصد دارد سكوت را بشكند و چه كار سختي است شكستن اين سكوت در زماني كه حضورش بيش از هر زمان ديگر لازم به نظر ميرسد.
- مرضيه خانم.......پاشو ديگه.
مرضيه همچنان به پنجره خيره ميماند و پاسخي به مرتضي نميدهد.
مرتضي ميچرخد تا در زاويه ي ديد مرضيه قرار گيرد،لباس سفر پوشيده و كوله پشتي خود را آماده كرده است،او قصد سفر به جايي دور را دارد.
مرضيه با ديدن مرتضي با اين وضع گويي ناگهان از دنيايي به دنياي ديگر آمده باشد به خود
مي آيد و با تعجب ميپرسد.
- كجا ميخواي بري؟
-. بايد برم...... بايد برم كرمانشاه.
- هنوز سوم پسرت تموم نشده،كرمانشاه برا چي؟
-. مجبورم برم.......خواستنم،انگار يه خبرهاييه،تا همين الانش هم خيلي دير شده.
- چي شده؟
-. چيز مهمي نيست،يعني خودم هم درست نميدونم قرار چه اتفاقي بيفته.
- چرا چيز مهمّيه،فكر كنم ديگه بعد از اين همه سال بدونم كِي، چه جوري حرف ميزني.
مرتضي ساكت ميشود،سرش را پايين مي اندازد و چيزي نميگويد.
- خب نميتوني به من بگي،اشكال نداره،چند دقيقه صبر كن.
و چند دقيقه بعد مرضيه حاضر بود با قرآن و قند و يه كاسه آب.
هر دو با هم به جلوي درب خانه ميروند،اتومبيلي با پلاك سپاه منتظر ايستاده است.
مرتضي از زير قرآن رد شده و به آن بوسه ميزند.
- خب حلالم كن خانمي.
مرضيه ميخواهد چيزي بگويد ولي نميتواند،آنقدر بغض گلويش را پر كرده است كه مطمئناً با اولين كلام اشك از گونه هايش سرازيرميشود.
- در مورد اون پسره هم كه مهدي رو با چاقو زده بود تصميمش با خودت،من از حق خودم گذشتم،حالا ديگه با توهه ببخشيش يا نه.
و با نگاهي به مرضيه،آرام قرآن خود را از جيبش خارج كرده،ميبوسد و روي قرآن بزرگتر ميگذارد،قرآن بزرگتر همان قرآن سفره عقدشان بود و قرآن كوچكتر را مرضيه زماني به مرتضي داده بود كه براي اولين بار به جبهه اعزام شده بود.
بالاخره قطره ي اشكي بر گونه ي مرضيه ميدرخشد و آماده ي تبديل شدن به گريه ميشود،شايد سخت ترين گريه تمام زندگيش.
- تو رو خدا ديگه گريه نكن خانمي.
با اين كلام مرتضي،مرضيه اشكهاي باقيمانده بر گونه هايش را به سختي پاك ميكند و با اشاره ي چشم قبولي حرفش را به او ميفهماند.
مرتضي به آرامي و مرضيه به سختي،هر دو لبخند ميزنند.
- خداحافظ.....
و مرتضي به سمت اتومبيل حركت كرده، سوار ميشود وهمراه با حركت اتومبيل به مرضيه نگاه ميكند تا براي باري ديگر او را خوب نگاه كرده باشد
و مرضيه آب را پشت پاي مرتضي ميريزد،آبي از جنس باران.

* * *
ﻜَﻠﻤﺔ ُاللهُ جلَّ جَلالهُ.
قبله كمي مايل به راست.
جعبه چوبي با اين علامت: " خاك تيمّم لطفاً مهر نگذاريد.
محل قرار گرفتن قرآن و كتب ادعيّه.
و در گوشه اي ديگر دعا براي تعجيل در فرج.
اتاقي با اندازه ي متوسط و با نوري سبز رنگ كه فضا را در بر گرفته است.
افسانه در نمازخانه ي بيمارستان تنهاست.
حافظ كوچك سفيد رنگي، كه شايد يادآور بزرگترين خاطره زندگيش باشد را در دست دارد.
از حسين چيزي باقي نمانده است و عملاً بايد چند روز پيش از اين از دنيا رفته باشد ولي گويي منتظر است و اين كاري بود كه در تمام زندگيش انجام داده بود ولي اين بار در لحظه ي ، آخرين انتظار خود به سر ميبرد.
افسانه حافظش را باز ميكند،صفحه ي سفيد است،صفحه دوم هم سفيد است و تنها يك جمله با خطي خوش در آن دست نويس شده است:
" دعا ميكنم هيچگاه دلتان كوير نشود و مثل باران،پاك و زلال و پاكي دهنده بمانيد.
به همين سادگي و به همين شكل،رسمي و مودّبانه.
اين جمله را حسين،بيست و هشت سال پيش در اين حافظ كوچك و زيبا نوشته بود و آن را در همان تنها صحبتش با افسانه، قبل حضور در جبهه به او داده بود.
حسين ديوان حافظ را مقدس ميدانست،چيزي شبيه قرآن يا نهج البلاغه اما از زبان حافظ در سطح اختلافش با خدا و علي (ع).
حضور افسانه،وجود افسانه و در يك كلام، نام افسانه آنقدر براي حسين مقدس بود كه ميتوانست قبل از قرآن لايق داشتن حافظ باشد.
- چقدر




،يه چيزي ته چشمات برق ميزدكه.....كه.....گفتم اشكال نداره ميره و دوباره برميگرده.
و آرام آرام شروع به اشك ريختن ميكند.
وقتي شيميايي شدي ولي دوباره برگشتي نميدوني چه حالي شدم،هي با خودم ميگفتم اخه اين داره كجا ميره،اگه وظيفه هم بوده تا حالا انجامش داده ديگه......
هنوز هم نميدونم چي شد كه بلند شدم دنبالت اومدم جبهه، ،اون دوره ي پرستاري برام يه عمر گذشت.
بعد هم يه دفعه مفقود شدي،همه فكر ميكردن شهيد شدي.
برگشتنت عين يه معجزه بود،هيشكي باورش نميشد.
چقدر خدا رو شكر كردم،خدا تو رو فقط به خاطر من برگردونده بود.
از اون به بعد هر وقت كه بيمارستان بستري ميشدي ميگفتم حق نداري بري و منو تنها بذاري
ولي اين دفعه نميدونم چرا نميتونم اينو بگم......شدم عين بيست و هشت سال پيش كه نتنونستم بهت بگم نبايد بري.
و بغضش آماده ي شكستن ميشود كه ناگهان دو نفربراي نماز خواندن به نمازخانه مي آيند.
افسانه اشكهايش را پاك ميكند و اماده خروج از نمازخانه ميشود كه متوجه ميشود آنها درباره ي مسئله مهمي صحبت ميكنند ولي دقيقاً متوجه نميشود چه اتفاقي افتاده است.
آنها از يك تجاوز حرف ميزنند.
افسانه جلو رفته و از آنها درباره ي سخنانشان ميپرسد و متوجه ميشود اكثر شهرهاي مرزي ايران توسط هواپيماهاي بيگانه بمباران شده است و تمام نيروهاي مسلح در آماده باش كامل به سر برده و آماده ي جنگ شده اند.

* * *

هشت سال بعد........
و هميشه انسانهايي هستند كه بخواهند آزاد باشند ،آزادتر از كبوتر و آزاد تر از شمشيرو به وسعت آزادي عشق.
يك خانه ي كوچك و يك رفيق........ زيبا ،ساده و دلنشين.
- ندا....... بانو،بجم ديگه گلم.
-. صبر كن بابا،خيلي مونده،من نميفهمم تو چرا اين همه عجله ميكني.
- آخه ميترسم دير برسيم....... دلم داره براش پر ميكشه.
ندا آرام به چهارچوب در تكيه زده و چند لحظه به صورت نگران و مشتاق امير خيره ميشود
- چيه؟
ندا به آرامي شروع به خنديدن ميكند و ميگويد.
-.هيچي..........حركت.
و هر دو با هم به استقبال فرزندي غريبي از همان ديار مي روند،فرزندي شبيه پدركه پروانه شده بود................. آنها به استقبال رضا ميروند.
رضا.........
رضا...............
رضا...................

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34066< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي